نزدیک به دو هفته است که هیچ چیز سرجایش نیست. از خواب بیدار میشوم و ضربان قلبم با ثانیه ها مسابقه گذاشته. از جا بلند میشوم دنیا سیاه میشود. انگار که زیر بهمن گیر کرده باشم، سنگین میشوم. 

از مدرسه برمیگردم کسی خانه نیست؛ منتظرم فاجعه ای از جایی به گوش برسد.

والدینم از خانه بیرون میروند، دلم میخواهد التماسشان کنم بمانند. بعد از آن تا لحظه برگشتنشان هراس این را دارم که تلفن زنگ بخورد و خبر بدی داده شود.

وسط زنگ ادبیات که اتفاقا معلم شعر زیبایی میخواند، باز هم ضربان قلبم بالا میگیرد. دست هایم میشوند دو تکه یخ و خودکار از میان انگشتانم سر میخورد.

پتانسیل این را دارم که هر لحظه به خاطر این وضع رقت‌بارم بزنم زیر گریه.

مواقعی که حالم خوب است میگویم دیگر تمام شد اما چندی بعد روز از نو.

مادرم برایم سیبی پوست میکند، با خودم فکر میکنم لیاقتش را ندارم. پدرم در آغوشم میگیرد و من واقعا لیاقت این را ندارم.

دوست دارم یک تکه سنگ باشم، یک تکه زباله، یک تکه هیچ

اگر لطفش قرین حال گردد، همه ادبار ها اقبال گردد

تو مرده‌ای و مرگ نمی‌فهمد

شاید در باب بزرگ شدن

تکه ,میشوم ,یک ,میگیرد ,لحظه ,ها ,یک تکه ,این را ,را ندارم ,ضربان قلبم ,را دارم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایپر دراکون сироп дракон syperdrakon کانورت اطلاعات از همکاران سیستم نظارت بالینی مهندسی معدن سایت دانستنی های روز کفش شهاب قرض الحسنه کوثر خاطرات روزانه یک تاجر صفحه بیماریهای عفونی و گرمسیری تصویر دل