نزدیک به دو هفته است که هیچ چیز سرجایش نیست. از خواب بیدار میشوم و ضربان قلبم با ثانیه ها مسابقه گذاشته. از جا بلند میشوم دنیا سیاه میشود. انگار که زیر بهمن گیر کرده باشم، سنگین میشوم.
از مدرسه برمیگردم کسی خانه نیست؛ منتظرم فاجعه ای از جایی به گوش برسد.
والدینم از خانه بیرون میروند، دلم میخواهد التماسشان کنم بمانند. بعد از آن تا لحظه برگشتنشان هراس این را دارم که تلفن زنگ بخورد و خبر بدی داده شود.
وسط زنگ ادبیات که اتفاقا معلم شعر زیبایی میخواند، باز هم ضربان قلبم بالا میگیرد. دست هایم میشوند دو تکه یخ و خودکار از میان انگشتانم سر میخورد.
پتانسیل این را دارم که هر لحظه به خاطر این وضع رقتبارم بزنم زیر گریه.
مواقعی که حالم خوب است میگویم دیگر تمام شد اما چندی بعد روز از نو.
مادرم برایم سیبی پوست میکند، با خودم فکر میکنم لیاقتش را ندارم. پدرم در آغوشم میگیرد و من واقعا لیاقت این را ندارم.
دوست دارم یک تکه سنگ باشم، یک تکه زباله، یک تکه هیچ
حال که دارم مینویسم دستانم خونیست. ردی از پاهای خونیام نیز روی زمین برجای مانده. خون تو زیباست، زیباترین سرخیای که تاکنون دیدهام. هربار که به دستانم نگاه میکنم، تضاد پوست سفیدم و سرخی خون تو وجودم را میلرزاند.
هیچگاه چنین میل شدیدی برای کشتن در من نبوده. یادم میآید در کودکیام چند باری گلوی بچهگربهها را تا مرز کشتن فشردم اما در آخر رهایشان کردم. حقیقت این است که تا چندی پیش هنوز نمیدانستم فرو کردن چاقو چه لذتی دارد. شکافته شدن پوست، پاره شدن رشته ها، مسیر پیام عصبی، دردی که فریاد میکشد، در آخر خون گرمی که بدن را خیس میکند و نفسی که باشدت حبس میشود. ضربه اول میتواند در پهلو باشد، اگر سریع باشی میتوانی گلو را برای دومین ضربه میهمان کنی؛ اما برای من نیازی به سرعت نبود چون تو اصلا سعی نکردی جلویم را بگیری یا حتی به صورتم چنگ بزنی فقط با درد نگاهم کردی و اشک از چشمانت جاری بود انگار که باور نمیکردی منم. بعد از ضربه دوم خون پاشید توی صورتم و صدای خُرخرُی که از گلویت خارج میشد آرامم میکرد. خون تو حتی بوی خوبی هم دارد، آنقدر خوب که همچو مسکری مرا مست میکند.
نتوانستم از چشمانت بگذرم، مثل تو که زل زده بودی به چشمان من. این قسمت نیاز به ظریفکاری داشت. راستش هنوز هم باورم نمیشود آن دو گوی تیره را در دست داشتم. شوق وصف نشدنی ای در من میرقصید.
باید میرفتم، با این حال نمیتوانستم رهایت کنم انگار میخ شده باشم به زمین. چنگ زدم به موهایت، دست کشیدم روی پیشانی، قوس بینی را پیمودم، از گونه ها گذشتم و استخوان فکات را بوسیدم. اشک هایم صورتت را خیس کرده بود.
حال اینجا هستم و بینهایت از کارم خشنود.
میشود به درک کردن و پذیرفتن واقعیت هایی اشاره کرد که بیرحمانه درهم میشکنندت؛ یا نابودی توهم وجود یک حامی. رسیدن روزی که خودت تنهایی خاک زانو ها را میتکانی، مرهم میگذاری روی زخم ها و فراموش میکنی که چقدر شکننده ای.
هنوز هم مانند کودکیام ناراحتی را میتوان از چهرهام خواند، اگر دقت کنی هنوز هم وقتی چیزی توی گلویم سنگینی میکند لپم را گاز میگیرم و چشم میدوزم به سقف، آسمان، هرچیزی که بالای سرم باشد و تو بدترین کاری که میتوانی انجام بدهی این است که من را در این جهنم ببینی و حتی سعی نکنی از این عذاب لعنتی نجاتم بدهی.
حقیقت این است که بعد از چشیدن یک سری ناملایمات چنان وحشتی در آغوشم کشیده که نفس کشیدن را برایم سخت کرده. همچون کودکیام که چندیست شب ها جدا از مادرش میخوابد و توهم هیولای زیرتخت سر تا پایش را میاند. پس دست نوازشگر مادر کجاست؟
به ناگه میآید. جمع میشود پشت پلک ها، چنگ میزند بر گلو، شانه هارا در خود حل میکند، مینشیند روی قفسه سینه و پاها سنگین میشوند. آنگاه که فرصت هر تقلایی را گرفت آدم به عمق میرود. مثل کودکی که در آغوش مادر گم میشود. همه اینها آنقدر سریع رخ میدهند که آثار آرامش قبل از آن تا مدتها بر چهره باقی میماند.
درباره این سایت